جدول جو
جدول جو

معنی شوره دل - جستجوی لغت در جدول جو

شوره دل
(رَ دِ)
دهی از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب است و 466 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوره ده
تصویر کوره ده
ده کوچک و کم رونق، ده کم جمعیت و دور از آبادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوره گز
تصویر شوره گز
شورگز، نوعی درخت گز که معمولاً در شوره زار می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوره سر
تصویر شوره سر
در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ دِهْ)
ده کوچک و کم آباد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ده کم جمعیت که چندان آبادانی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). دهی بسیار کوچک و کم سکنه و کم حاصل. دهی کوچک و ناچیز و حقیر. ده کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من روشنم از دود غم روز به خویش
ای چرخ تو می دانی و این کوره ده خویش.
رکنای مسیح کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ دِ)
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) :
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیش گشته شیشه بازی.
نظامی.
از دیدن رویت دل آئینه فروریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد.
صائب (از آنندراج).
تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم
دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم.
صائب.
، نامرد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آب شور. آب ناخوش: و در پاره ای زمین شوره آبی تنک ایستاده بود اسپش در آنجا افتاد و فروشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82).
جز که صاحب ذوق که شناسد بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
صحرای شوره زار. دشت شوره زار:
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأواگه خویشتن بازگشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
کسی که شوره می سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبهالاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِدِ)
شیدا. عاشق. آشفته احوال:
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
نظامی.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی.
نظامی.
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.
سعدی.
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باده بدست.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ دِ)
سوخته دل:
نوای ناله غم اندوته دونو
عیار زر خالص بوته دونو
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته دونو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب
نگه کرد تیره دل افراسیاب.
فردوسی.
... برآن تیره دل، بارش تیر کرد.
نظامی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی (بوستان).
به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
، غمگین. مکدر. ملول:
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد:
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دِ)
متعجب. متحیر. حیران. گیج:
زکردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل.
اسدی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی.
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب بدندان گرفت.
اسدی.
، ناراحت. بدبخت. سرگشته:
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
اسدی.
بماندند از او خیره دل هرکسی
بدان هر زمان آفرینش بسی.
اسدی.
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین.
اسدی.
سپهدار شد خیره دل کان شنید
همی گفت کس زور از اینسان ندید.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دِ)
قوی دل. بی پروا. پردل. جسور:
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوره ده
تصویر کوره ده
ده کوچک و کم آباد
فرهنگ لغت هوشیار
پوسته هاس ریزی که بواسطه قارچهای کچلی یا عارضه دیگر از پوست سر جدا میشود و لابلای موها جا می گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوره گز
تصویر شوره گز
نوعی درخت گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دل
تصویر خیره دل
متحیر، حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر دل
تصویر شیر دل
آن که داری دل شیر است شجاع دلیر دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
کند فهم کم هوش کور دل: مدار چشم ازین کور باطنان انصاف که گشته است بعنقا هم آشیان انصاف. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
بدخواه، قسی القلب
متضاد: نیک دل، خیرخواه، مهربان، بدرای، بدسگال، تیره ضمیر، کوردل، گمراه، منحرف، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل سوخته، سوخته دل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دل سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
به چگونگی عبور نخ از داخل شانه (قیوه) در کار یا پارچه باقی
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی که خاکش شور و نمکین است
فرهنگ گویش مازندرانی