ده کوچک و کم آباد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ده کم جمعیت که چندان آبادانی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). دهی بسیار کوچک و کم سکنه و کم حاصل. دهی کوچک و ناچیز و حقیر. ده کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : من روشنم از دود غم روز به خویش ای چرخ تو می دانی و این کوره ده خویش. رکنای مسیح کاشی (از آنندراج)
ده کوچک و کم آباد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ده کم جمعیت که چندان آبادانی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). دهی بسیار کوچک و کم سکنه و کم حاصل. دهی کوچک و ناچیز و حقیر. ده کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : من روشنم از دود غم روز به خویش ای چرخ تو می دانی و این کوره ده خویش. رکنای مسیح کاشی (از آنندراج)
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) : بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیش گشته شیشه بازی. نظامی. از دیدن رویت دل آئینه فروریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد. صائب (از آنندراج). تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا. صائب (از آنندراج). من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم. صائب. ، نامرد. (غیاث)
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) : بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیش گشته شیشه بازی. نظامی. از دیدن رویت دل آئینه فروریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد. صائب (از آنندراج). تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا. صائب (از آنندراج). من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم. صائب. ، نامرد. (غیاث)
آب شور. آب ناخوش: و در پاره ای زمین شوره آبی تنک ایستاده بود اسپش در آنجا افتاد و فروشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). جز که صاحب ذوق که شناسد بیاب او شناسد آب خوش از شوره آب. مولوی
آب شور. آب ناخوش: و در پاره ای زمین شوره آبی تنک ایستاده بود اسپش در آنجا افتاد و فروشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). جز که صاحب ذوق که شناسد بیاب او شناسد آب خوش از شوره آب. مولوی
شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبهالاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178)
شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبهالاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178)
شیدا. عاشق. آشفته احوال: چو از بیطاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ رویی ها خجل شد. نظامی. شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی. نظامی. مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد. سعدی. هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باده بدست. اوحدی
شیدا. عاشق. آشفته احوال: چو از بیطاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ رویی ها خجل شد. نظامی. شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی. نظامی. مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد. سعدی. هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باده بدست. اوحدی
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دُردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی